آيا كوچك هميشه زيباست؟ افزایش قابل توجه تعداد کشورهای جهان از اتفاقات جالب پس از جنگ جهانی دوم است. به طور خاص، تعداد کشورهای دنیا در طول هفتاد سال گذشته از کمتر از 80 به بیش از 200 افزایش یافته است. بخشی از دلیل این افزایش به استقلال یافتن برخی کشورها از حاکمان سابق خود بازمیگردد و به عنوان مثال هندوستان در این گروه قرار میگیرد. قسمت دیگر علت هم ناشی از تجزیه کشورها به چند کشور کوچکتر است، مثلا چک اسلواکی و یوگسلاوی را میتوان از این دسته نام برد. این حقیقت به همین جا ختم نمیشود و تلاش برای تشکیل حکومتهای مستقل در نقاط مختلف دنیا همچنان ادامه دارد. استقلال طلبی منطقه باسک اسپانیا تنها یک نمونه برای آن است. اما آیا تجزیه قلمروهای سیاسی به قلمروهای کوچکتر منجر به کاهش بهرهوری اقتصادی این کشورها شده است؟ در سالیان نه چندان دور، دو مزیت عمده برای وسعت کشورها در نظر گرفته میشد. یکی اینکه چنین کشورهایی به بازارهای بزرگتری دسترسی دارند؛ دیگری هم اینکه این کشورها بهتر میتوانند با تهدیدهای خارجی مقابله کنند. جالب اینکه گذشت زمان و تحولات اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم اهمیت هر دو ویژگی را کم رنگ کرده است. در گذشته هرچه کشوری وسیعتر میبود به بازارهای بزرگتری با موانع اندک در برابر جابهجایی کالا و خدمات دسترسی داشت. برخلاف آن، به لطف گات و سازمان تجارت جهانی بسیاری از این موانع در طول نیم قرن گذشته برداشته شده است. چنانچه میدانید سازمان تجارت جهانی از اعضای خود انتظار دارد تا تعرفههای وارد بر اکثر کالاها و خدمات را پایین نگاه دارند. این امر منجر شده است تا حجم تجارت جهانی به طور متوسط با نرخ قابلتوجه 10 درصد افزایش یابد. به بیانی دیگر، کشورهای کوچک میتوانند از طریق مبادله با دیگر کشورها از مزایای بازارهای بزرگ بهرهمند شوند. بنابراین نباید جای تعجب باشد که نسبت صادرات به تولید ناخالص داخلی برای کشورهای کوچک، بزرگتر از کشورهای وسیع باشد. به عنوان مثال این نسبت در سال 2011 برای کرهجنوبی چیزی حدود 56 درصد و برای ایالات متحده در حدود 14 درصد بوده است. کوچک بودن در دنیایی که صادرات و واردات سراسر آن را فرا گرفته است نه تنها یک عیب نیست بلکه میتواند مزیت هم باشد. از آنجا که مقدار صادرات کشورهای کوچک آنقدری نیست که برای سایر کشورها تهدید محسوب شود، موانعی که آنها در برابر صادرات خود میبینند بسیار کمتر از آنچه است که کشورهای وسیع با آن روبهرو میشوند. این کشورها معمولا در بازارهایی نفوذ میکنند که برای کشورهای بزرگ ناچیز محسوب میشود یا امکان دسترسی به آن را ندارند. به عنوان مثال مونت کارلو تبدیل به مکانی برای تفریح ثروتمندان شده و بهشتی بیمالیات نام گرفته است. همانطور که اشاره شد وسعت کشورها میتواند امتیازی برای مقابله با تهدیدات خارجی باشد. به صورت تاریخی نیز اندازه کشورها تاثیر قابل توجهی در بقای آنها داشته است. قلمروهای کوچک زیادی را در اروپا، خصوصا در ایتالیا و آلمان کنونی، میتوان نام برد که از بین رفتهاند. اگر به حیوانات نیز نگاه کنید آنهایی که جسم بزرگتری دارند معمولا بیشتر از بقیه عمر میکنند۱. این گزاره پس از جنگ جهانی دوم به دو علت ضعیف شده است: اول، کشورهای کوچک میتوانند برای مقابله با تهدیدات خارجی و تامین امنیت خود از قدرت نظامی سازمان ملل یا ناتو سواری مجانی بگیرند. دوم، پیشرفت تکنولوژی منجر شده است که وابستگی قدرت نظامی کشورها به تعداد سربازان یا کشتیهایش کاهش یابد. مجموع آنچه بیان شد نشان میدهد عواملی که زمانی مانعی در برابر تجزیه کشورها بودند، که معمولا به دلایل کشمکشهای قومی و دینی اتفاق میافتند، دیگر قدرت سابق خود را ندارند. گرچه این عوامل میتوانند نشاندهنده این موضوع باشند که چرا هم اکنون نیز در بخشهایی از دنیا تمایل به تجزیه وجود دارد، اما یک مورد باقی میماند: درست است که هزینه کوچک بودن کشورها کاهش یافته است اما این به تنهایی نمیتواند دلیل تجزیه کشورها باشد مگر آنکه منافعی در کوچک شدن آنها وجود داشته باشد؛ خصوصا اگر لازم باشد که هزینه قابل توجهی در دوران گذار تجزیه پرداخت شود. روی دیگر سکه این است که چرا کشورهایی که زبان، فرهنگ، و آداب و رسوم یکسانی دارند با یکدیگر ادغام نمیشوند؟ به عنوان مثال چرا ایالات متحده با کانادا یا مکزیک با کشورهای آمریکای لاتین ترکیب نمیشوند؟ به نظر میرسد پاسخ این سوال را بتوان در نقل قولی از آدام اسمیت یافت: «در میان هر گروهی حاکمانی وجود دارند که حکومت بر آن قوم را بر تقسیم حکومت با دیگران در قلمرو بزرگتر ترجیح میدهند.»