شبی در شهر پیغمبر دل من خاطرات خلوت خود را تكرار می كرد: به سوی خانه دخت پیمبر عزیمت كرد دلم بی تاب می نالید مدار چرخ و گردون و زمان گم شد به سان نقطه ای گمگشته در افلاك می ماندم شبی سرد و توان فرسا شبی كه انتظار دیده ام فرجام تلخی را بشارت داد شبی دلگیر شبی در حسرت یك سقف كه سالاران عالم را به زیرش سایبان باشد چراقی و رواقی خواهش من بود یك شمعی كه روشن باشدآنجا در بقیع خاطرات من كجا زاری كنم ؟بر سر زنم ؟ بر باد بسپارم دفتر عمر تباهم را برای سایبان های رهایی سایبانی نیست برای پاسداران شرف منزلگهی در خور نمی بینم چرا پیغمبر از این پاره های تن جدا خفتست؟ كدامین كینه چركین در این وادی رقم خوردست؟ بقیع خاطرات من دلش تنگ است بقیع خاطرات من پراز داغ شقایق هاست صبوری كرده این وادی برای آبی بامش برای خاكی فرشش برای مهر لبهایش دل من با هزاران بی دل دیگر تمام روزگاران ضجه خواهد زد بر بی بارگاهی امامانش تمام قرنها این قامت له گشته دل را برای كاروانهای قرون تكرار خواهد كرد نگو روح زمان مردست در اینجا بگو روح زمان جاریست بقیع خاطرات من پراز اسرار ربانی است بقیع خاطرات من دلش تنگ است